ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
---|---|---|---|---|---|---|
« شهریور | ||||||
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
- ۳۱ شهریور ۱۳۹۸ ساعت درج خبر:۱۴:۴۱
- بدون دیدگاه
دشتستان بزرگ: آب، از بین لولههای تو درتویی که از سقف رد شده میچکد، راه خودش را میگیرد تا به لجنها و حجم زبالههای پخش شده در پارکینگ برسد. راه و پلهها پر از بوی فاضلاب است و بچهها بی توجه به آن بازی میکنند. هر کسی نقاشیای روی دیوارهای تاریک راهروها از خودش یادگار گذاشته و لامپ خواربار فروشی «بابا فائز»، تاریکی یکی از طبقهها را کمرنگ میکند.
اهالی ساختمان ۶ طبقه هیچ دوست ندارند هر آدمی که گذرش به آنجا میافتد از حال و روز زندگیشان عکس یادگاری بگیرد: «خیلیها آمدند و رفتند و عکس گرفتند. انگار نه انگار که ما اینجا خواهر و مادر داریم. به همین دلیل اهالی ساختمان تصمیم گرفتند هر وقت کسی را در حال عکس گرفتن دیدیم جلویش را بگیریم».

«محمد» ساکن یکی از طبقات این ساختمان است و دل پردردی دارد. ۲۰ ساله است و درباره جنگ از «آقا»یش (پدرش) شنیده است. دو برادر و دو خواهر دارد. یکی از خواهرهایش ناتنی است. کارش نصب دزدگیر و سیستم صوتی ماشین است و درباره درآمدش میگوید «خدا را شکر». تا دوم دبیرستان درس خوانده و معتقد است «درس خواندن در خرمشهر به درد نمیخورد. دوستم لیسانس گرفته و حالا سیبزمینی و پیاز میفروشد».
همه طبقات ساختمان را نشانم میدهد. به دکه خواربارفروشی «بابا فائز» که میرسیم، تاکید میکند که اصلاً عکس نیندازم چون او هم از بدبختی این کار را راه انداخته است و «در واقع دکهی بابا فائز هایپرمارکت محله است».
راهروی ساختمان ۶ طبقه خرمشهر
او یک سال و چند ماهه بوده که خانوادهاش به ساختمان ۶ طبقه اثاث کشیدهاند. به گفته محمد، مالک ساختمان ۶ طبقه خرمشهر یک ساواکی بوده است: «پیمانکار خانه، کلید یکی از طبقهها را به پدرم میدهد تا در آن زندگی کنیم و سقفی بالای سرمان باشد. ساختمان ۶ طبقه مثل حالا بی در و پیکر نبود، در و پنجرههای آلومینیومی و شیشههای دودی داشت اما مردم به این روز انداختندش و در و پیکر آن را فروختند.
خیلی از جوانهای این محل درگیر اعتیاد شدهاند
محمد بزرگترین پسر خانواده است. خواهرش که بزرگترین فرزند است، ۲۲ سال دارد و بعد از ازدواج برای زندگی به آبادان رفته است و یک بچه هم دارد.
بزرگترین ساختمانی که از جنگ در خرمشهر سالم به جا مانده و زندگی همچنان در آن جریان دارد، ساختمان ۶ طبقه است: «ساختمانِ بزرگتر از این هم هست اما در مرحله پیشساخت مانده است. فکر نمیکنم جایی در کل ایران زندگی شبیه ما وجود داشته باشد».
به گفته او تنها تفریح جوانهای ساکن خرمشهر رفتن لبِ شط است. خیلی از جوانهای این محل درگیر اعتیاد شدهاند. محمد هم یک سالی درگیر اعتیاد بوده و حشیش و گُل مصرف میکرده اما حالا پاک است و هفتهای یک بار کلاس کاراته میرود. پدرش هم ۲۰ سال تریاک و شیشه میکشیده است.
خانوادههایی که مثل محمد در خانههای خمپارهخورده از زمان جنگ زندگی میکنند، کم نیستند. خیلیها وارد خانههای جنگزده شدند، دستی به سر و رویش کشیدند و همان جا زندگی میکنند؛ خانههایی که به گفته محمد هرچه داخلشان را تعمیر میکنند باز هم خراب است: «یک سالی میشود که گفتند ساختمانهای مسکن مهر را که نیمهکاره مانده، به خانوادههایی که در خانههای بازمانده از جنگ زندگی میکنند میدهند اما تا حالا خبری نشده است.

اینجا زندگی خیلی سخت است
محمد اضافه میکند: «اینجا زندگی خیلی سخت است. با اینکه بندرگاه داریم و همه فکر میکنند کار زیاد است اما به بومیها کار نمیدهند. معمولاً کار را به پیمانکارها میسپارند و آنها هم فامیلهای خودشان را مشغول به کار میکنند. آقای من کل عمرش را در بندر گذراند اما حالا هیچی ندارد».
از محمد میپرسم اگر دوباره جنگ شود، حاضری همین جا بمانی و بجنگی؟ «زبان، استخوان ندارد تا در اینباره حرف بزنیم. باید در موقعیت درباره این جور چیزها تصمیم بگیریم. باید جنگ شود تا هر کسی خودش را نشان بدهد».
۳۰ سال از جنگ ایران و رژیم بعث عراق میگذرد و ساکنان خانههای جنگزده خیلی بیشتر از اهالی ساختمان ۶ طبقه اول خرمشهر هستند. جای خمپارهها و گلولهها روی دیوار خیلی از خانههای شهر مانده است. سقفهای ویران و درهای زنگزده و پوسیده همچنان روی پاشنه میچرخند.
خانهی «عمو صالح» در خرمشهر
گچ و آجر خیلی از قسمتهای سقف اتاق خوابها ریخته است. سیاهیهای سالن پذیرایی زیر لایهی نازکی از گچ پوشانده شده است. اجاقِ خانه با کپسول گاز وصل شده به آن روشن است. هر کپسولی را ۸,۵۰۰ تومان پُر میکنند.
عمو صالح یک دوچرخه قدیمی دارد که هر روز با آن تا اسکله میرود. کارش تخلیه بار است و روزمزدی پول میگیرد. بیمه تأمین اجتماعی ندارد اما بیمه درمانی است: «اوضاع کسب و کار تعریف چندانی ندارد. کار خوابیده است. هوا که خوب نباشد کار بندر هم میخوابد. زندگی اینجا سخت است اما باید بسازیم. نمیتوانیم خرمشهر را وِل کنیم و برای زندگی جای دیگری برویم. اصلاً کجا برویم؟»
ما چه کنیم؟ باید بمیریم؟
زنِ عمو صالح هم دل پری دارد: «شوهرم کجا میتواند دوباره کار پیدا کند؟ ما دلگیریهایمان را لبِ شط میبریم. وقتی جنگ شد، مدتی به قم رفتیم. مدتی هم در سمنان و بعد از آن در شاهرود زندگی کردیم. خیلی از اقواممان با همانوریها وصلت کردند و برخیها از جمله ما چند سال بعد از جنگ به خرمشهر برگشتیم و حالا هم وضعیتمان این است.
او یکنفس حرف میزند: «برخی مواد غذایی در شهر پیدا نمیشود. یک شب خواستم برای مهمانان کشک بادمجان درست کنم اما در هیچ نقطه از شهر بادمجان پیدا نکردم. سرانجام برادرشوهرم تا آبادان رفت تا توانست بادمجان بخرد. ما شرایط سخت دوران جنگ را تحمل کردیم و حالا هم در شرایط سختتری زندگی میکنیم. تا مدتی در خرمشهر زندگی نکنید متوجه نمیشوید ما چه میگوییم. ما چه کنیم؟ باید بمیریم؟»
یکی از اتاق خوابهای خانه عمو صالح
او اضافه میکند: «شما سری به بالاشهر خرمشهر بزنید. این منطقه را نمیتوان با پایینشهر تهران هم مقایسه کرد. داخل خانههایی که خودشان ساختهاند بسیار شیک است اما وقتی وارد خیابانها میشوید حالتان بد میشود. مناطق پایین و حاشیهنشین که جای خود دارد.

عمو صالح و همسرش مهمان ناخواندهشان را تا زیر سایه درخت کُناری که میوههایش را روی زمین ریخته و همهجای شهر هم هستند، بدرقه میکنند و بدون آنکه در را پشت سرشان ببندند، داخل خانهای که بیرونش پر از سوراخهای کوچک و بزرگ است، میروند.
اما شط، همان جایی که بسیاری از مردم خرمشهر دلتنگیهایشان را برایش میبرند، هر ساعت از روز مرهم درد است؛ مثل زن سالخوردهای که میگوید: «جنگ، جنگ ما را دیوانه کرد.
دیدگاه ها